نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت




 

دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا

با بسيجي ها بود

شهيد محمد بروجردي
در كردستان كه بود، مي رفت پيش بسيجي هايي كه در كنار شهيد كاظمي بود، ساعتها با آنها مي نشست، حرف مي زد، غذا مي خورد، دعا مي خواند، عبادت مي كرد و آنگاه كه بر مي گشت، از لذت همنشيني با آن بچه ها حرف مي زد. مي گفت: « آدم با اين بسيجي ها كه مي نشينه، احساس خستگي نمي كنه. »
هرگز ديده نشد وقتي كه در موقع صبحگاه نيروها را مي دواند، خودش در گوشه اي بنشيند و تنها دستور بدهد، بلكه مثل همه ي آنها، پا به پاي ديگران، بلكه جلوتر از بقيه مي دويد.(1)

حاجي از ما است

شهيد محمد بروجردي
حد فاصل « نقده »، « مهاباد » دو روستاي « محمدشاه » پايين و بالا قرار دارد، نيروها براي پاكسازي تا آنجا پيش رفته بودند. ما نيز به دنبال آنان تا روستاي محمدشاه پياده رفتيم. از ماشين كه پياده شديم، حاجي را ديديم كه آنجا نشسته است. روستاييان دورش را گرفته بودند و او يك بسته جيره ي جنگي را گذاشته بود جلويش و داشت با مردم صحبت مي كرد. او را به كنار كشيدم و گفتيم: « حاجي! چرا اينجا آمدي؟ »
گفت: « پس كجا بايد مي رفتم؟ »
گفت: « آخر اينجا به اصطلاح منطقه ي آلوده است. چند كيلومتر آن طرف تر، نيروها توي روستاي خليفه لو دارن مي جنگن. »
چند نفر از اهالي كه آنجا بودند، حرفهاي ما را شنيده بودند. آمدند دور حاجي حلقه زدند و گفتند: « حاجي از ماست! ما او را دوست داريم. »
يكي دو ساعتي بود كه بروجردي در بين مردم بود و با آنها صحبت مي كرد. بچه هاي كوچك را هم دور خودش جمع مي كرد و با آنها حرف مي زد. روزي كه از روستاي محمدشاه بر مي گشتيم، دوباره توي كمين افتاديم و در آنجا بود كه كاوه زخمي شد. روستاييان كه شنيدند يكي از فرماندهان زخمي شده است، خودشان را به آنجا رساندند و پرسيدند: « اين كسي كه مجروح شده، هماني است كه ديروز آنجا براي ما صحبت مي كرد؟‌ »
آن روز فهميديم كه چقدر وجود بروجردي براي آنها ارزش دارد كه به سرنوشت او اين قدر علاقه مند شده اند.(2)

با او خيلي عادي و دوستانه صحبت مي كرد

شهيد محمد بروجردي
حاجي نشسته بود، گل مي گفت و گل مي شنيد. وقتي صداي خنده ي آنها را مي شنيديم، حرصمان درمي آمد.
بچه ها با چه مشقّتي او را دستگير كرده بودند و حالا مثل يك دوست چندين و چند سال نشسته بود و با حاجي داشت صحبت مي كرد! با خودمان گفتيم: « اصلاً از كجا معلومه كه اين آدم بچه هاي ما رو نكشته باشد. اگر كسي را هم نكشته باشد، چون يكي از مسؤولان پيشمرگان كومله است، دارودسته ي او كه آدم كُشند. اينها هستند كه سر مي برند، اينها هستند كه وقتي بچه هاي ما را اسير مي كنند، يك ذرّه هم نسبت به آنها ترحّم نمي كنند. حالا حاجي نشسته، با او دارد اين جوري دوستانه صحبت مي كند! » منتظر بودم كه حاجي از كنارش برود تا من و « سيد مهدي » حالي اش كنيم كه حدود خودش را بشناسد. حاجي براي گرفتن وضو از پيش او رفت. سيدمهدي رفت پيش او و گفت: « هيچ مي داني اين كسي كه داشت با تو صحبت مي كرد كي بود؟ »
گفت: « خوب آره، مگر يك پاسدار نبود؟ »
سيد مهدي گفت:‌« او فرمانده قرارگاه است و تو نشستي با او داري مثل يك نيروي عادي صحبت مي كني؟‌ »
طرف هنوز باور نمي كرد كه بروجردي يك فرمانده است كه اين جوري نشسته و دارد با او مثل يك دوست صميمي صحبت مي كند! (3)

حلال مشكلات

شهيد محمد بروجردي
مشكلي پيش آمده بود. راه افتادم به طرف « سنندج » كه هم او را ببينم و هم بخواهم مشكلم را حل كند. حاجي پيش از ما رفته بود سنندج.
سنندج او را ديدم. داشت به مشكلات آنجا رسيدگي مي كرد. بچه هاي سپاه دور او جمع شده بودند و داشتند با او درد دل مي كردند و او به يك يك آنها رسيدگي مي كرد. منتظر ماندم تا وقتي كه فارغ شد، در فرصتي مناسب مسائل خود را مطرح كنم. انتظار ما تا پاسي از شب طول كشيد، اما همچنان درگير حل مشكلات بچه هاي سنندج بود. نيمه هاي شب كه آمد استراحت كند، به من گفت: « حالا در اختيار تو هستم، مشكلت رو بگو. »
مي دانستم خسته است و تنها ديدن او كفايت مي كرد كه همه مشكلات را فراموش كنم. گفتم: « مي خواستم فقط تو را ببينم كه الحمدلله ديدم! »(4)

در اين وقت شب

شهيد محمد بروجردي
آن شب در شهر « مهاباد »‌ بودم. قصد داشتيم روز بعد عملياتي را آغاز كنيم. نيمه هاي شب، بروجردي را ديدم كه در حال اداي نماز شب بود.
نماز را كه خواند، مدتي نشست به فكر كردن، چنان در خودش غرق شده بود كه اگر در اطرافش بمب هم مي تركيد، احساس نمي كرد!
دليلش را نپرسيدم، چون مي ترسيدم كه جريان فكريش را به هم بزنم، تا اين كه خودش سر صحبت را باز كرد و گفت: « مي داني به چه چيزي فكر مي كنم؟‌ »
- « نه، ولي خيلي دوست دارم بدانم. »
- « دارم فكر مي كنم در اين وقت شب كه هيچ رفت و آمدي در شهر صورت نمي گيره، الان حركت نظاميان، اگر براي اين مردم مشكلي پيش بياد، چه كار بايد بكنن و اگر كسي دچار بيماري بشه، دچار ناراحتي اي بشه و به بيمارستان نياز پيدا كنه چه كار بايد بكنه، حتماً بايد شب تا صبح با درد خودش بسوزه و بسازه تا روز فرا برسه! »(5)

مهمان نوازي

شهيد حسين خلعتبري مكرم
مهمان نواز بود. به دوستانش خيلي اهميت مي داد. دوستان زيادي داشت. هميشه دور و برش شلوغ بود. اغلب با هم كوه و گردش مي رفتند.
شبي كه مي خواست آخرين مأموريتش را انجام دهد، حدود بيست و پنج- شش نفر مهمان داشت. او آخرين شب زندگي اش را هم با مهمان نوازي به سر برد.(6)

تأليف قلوب

شهيد حسين خلعتبري مكرم
وقتي از شمال مي رفت به پايگاه همدان، با خودش مقدار زيادي ماهي مي برد. از هماندم در دژباني شروع مي كرد به توزيع تا خانه. مي گفت: « من وقتي سبزي پلو با ماهي مي خورم، دوست دارم همه خورده باشند. »
يا وقتي پرتقال و برنج با خودش مي برد، سهم خيلي ها را برمي داشت. باركشي مي كرد براي هديه به ديگران، براي تأليف قلوب. در خانه اش هميشه باز بود و از اين كارش بسيار لذت مي برد.(7)

رسيدگي سريع

شهيد حسين خلعتبري مكرم
پدرم و حسين در رسيدگي به كارها اهل تنبلي نبودند. هم با سرعت كارهاي بر زمين مانده را انجام مي دادند و هم با نظم و انضباط. اين نظم و انضباط را از ظاهر شيك پوش حسين هم مي شد فهميد. با اين حال بعضي وقت ها يا مشغله ي جنگ و يا مشكلاتي مثل بي پولي او را از رسيدگي سريع به كارها منع مي كرد.
يك بار تصادف كرده بود. يك طرف ماشين رفته بود تو. همين طوري ماشين را برداشته و آمده بود اين جا.
پدرم گفت: « چرا ماشين را درست نمي كني؟ »
گفت: « آقاجون! راستش را بخواهي پولش را ندارم. »
پدرم پول تعمير ماشين را داد و او هم سريع درستش كرد.(8)

با صميميت كنار مردم مي نشست!

شهيد محمد بروجردي
راه ماشين رو نداشت. سه چهار ساعت با پاي پياده رفته بودند تا به محل عمليات برسند. پيش از اين كه استراحت كنند به آنها گفتند كه فرمانده هم مي آيد و براي شما صحبت مي كند.
تعدادي از نيروهاي بومي، به همراه سربازان عادي بودند. نمي دانستند چه كسي آنها را توجيه خواهد كرد. فرمانده آمد، كنارشان نشست و با آنها غذا خورد و مدتي هم با آنها گپ زد. وقتي رفت همه شيفته ي او شده بودند. از يكديگر مي پرسيدند: « اين آقا كي بود؟‌ »
وقتي كه شنيدند فرمانده سپاه غرب كشور، آقاي بروجردي است، همه تعجب كرده بودند و به هم مي گفتند: « يعني اين كسي كه با اين همه صفا و صميميت كنار ما نشست و برايمان صحبت كرد، بروجردي بود؟! »(9)

راه شما، روش ما نيست!

شهيد محمد بروجردي
پيرمردي از روستاي « اگريقاش » بود. اين همه راه را آمده بود تا به بروجردي اطلاعات بدهد. آن روزها بروجردي درگير پاكسازي جاده ي « مهاباد- سردشت » بود.
پيرمرد مي گفت: « روستاي ما از ضد انقلاب پر شده، صد و پنجاه نفر از اينها در آنجا هستند. شما بايد ما را از شر آنها خلاص كنيد. » بروجردي او را آرام كرد و گفت: « ما به زودي مي آييم! »
بنده ي خدا اصرار كرد: « همين حالا بايد بياييد. » راه كار را هم نشان مي داد.
مي گفت: « از بين بردن آنها كاري نداره. تنها چند گلوله توپ كه بزنيد توي روستا، همه شان از بين مي روند، حالا ممكنه در اين بين، چند تا از بچه هاي ما هم كشته بشوند، ايرادي نداره، در عوض روستاي ما از ضد انقلاب پاكسازي مي شود. »
مي گفت: ‌« اصلاً نيازي به آوردن نيرو نيست. حيفه كه نيروهاي شما براي پاكسازي بيايند. چون ممكنه تعدادي از آنها كشته بشوند. در حالي كه اگر شما از دور روستا را بكوبيد، به نيروهاي شما هم آسيبي نمي رسد. »
بروجردي او را كنارش نشاند و براي او توضيح داد: « اين راهي را كه شما پيشنهاد مي كنيد،‌ روشي نيست كه جمهوري اسلامي آن را بپذيرد.
ما شهيد مي دهيم، ولي حاضر نيستيم زن و بچه ي بي گناه مردم توي روستا كشته بشوند. پيرزن، پيرمرد و بچه ي معصوم، چه گناهي كرده اند كه بايد قرباني اشتباهات ضدانقلاب بشوند؟ » روستاي « اگريقاش » بالاخره با جانفشاني هاي پاسداران و با همت شهيد بزرگوار بروجردي و فرماندهي آگاهانه ي او آزاد شد، بدون اين كه حتي قطره اي خون از دماغ اهالي روستا خارج شود!
وقتي شهيد بروجردي به ديدار خدا شتافت، اين پيرمرد، هر جا كه مي نشست، وصف او را مي گفت. خاطرات او را به ياد مي آورد و براي مردم تعريف مي كرد. ورد زبانش شده بود نام شهيد بروجردي.(10)

پي نوشت ها :

1.چون كوه با شكوه، ص 111.
2.چون كوه با شكوه، ص 132-133.
3.چون كوه با شكوه، ص 140.
4.چون كوه با شكوه، ص 175.
5.چون كوه با شكوه، ص 182.
6.آسمان دريا را بلعيد، ص 172.
7.آسمان دريا را بلعيد، ص 173.
8.آسمان دريا را بلعيد، ص 172.
9.چون كوه با شكوه، ص 192.
10.چون كوه با شكوه، ص 193-194.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول